نظر به گذشتگان:

در اين سفر آسماني، مناظري مختلف و گوناگون در مقابل نگاه پيامبر ظاهر مي شد؛ مناظري که رسول خدا را به هراس و اندوه دچار مي ساخت و مناظر ديگري که سرور و شادماني را در قلب او پديدار مي کرد.

يکي از مناظري که باعث ناراحتي و اندوه رسول خدا گرديد، برخورد او با گروهي از مردم بود که به طرز دردناکي شکنجه مي ديدند: جمعيتي که لبهايشان را با قيچي هاي آتشين مي بريدند؛ اما بلافاصله گوشت و پوست سالم به جاي آن مي روييد و دوباره، کار قيچي کردن و روييدن گوشت و پوست، تکرار مي شد.

 

 

 
 

رسول خدا از جبرئيل پرسيد:

- اينها را چرا شکنجه مي کنند؟

جبرئيل گفت:

- اين مردم، خطيب و سخنگوياني هستند که به مردم حرفي مي زنند و خودشان عمل نمي کنند.

اين نوع مجازات و شکنجه، تمثيلي برزخي از نتايج اعمال انسانها در تمام زمانها بود و عذاب آماده شده براي خطاکاران از امت مسلمان را مجسم مي ساخت.

رسول خدا که بيش از هر انسان ديگري، بر امت خويش دلسوزي داشت، وقتي اين نوع عذابها را که در انتظار گناهکاران امتش بود، مشاهده مي کرد، اندوه و غصه اش چند برابر افزوده مي شد.

در سفر معراج، رسول خدا صحنه هايي زيبا و دوست داشتني هم ديده است.

در جايي از آسمان، ناگهان بويي خوش به مشام پيامبر رسيد که روح افزا و دلنشين بود. او پرسيد:

- اين بوي خوش، از کيست؟

جبرئيل گفت:

- بوي آرايشگر خانواده ي فرعون است.

آرايشگر خانواده ي فرعون، زني از نسل خدا پرستان.

 

 

رسول خدا او را به ياد آورد و داستان فداکاري و حقگويي آن زن آرايشگر، از برابر نگاه ذهنش گذشت:

آن روز، آرايشگر در کاخ فرعون بود و مشغول شانه زدن به گيسوان دختر فرعون، که ناگهان لرزشي در اندام خويش احساس کرد و دستش لرزيد. انگشتان هنرمندش که لا به لاي موي بلند دختر فرعون پيچ و تاب مي خورد و هر تار اضافه اي را به دم قيچي و تيغ مي سپرد، بي حس شد و قيچي از دستش به زمين افتاد:

- بسم الله

اين کلام آرايشگر بود که به هنگام برداشتن قيچي از زمين، بر زبان آورد.

دختر فرعون با شنيدن کلام آرايشگر، فکر تلخ و گزنده اي از ذهنش گذشت. اما بلافاصله براي اينکه آن فکر را از سرش بيرون کند، به آرامي در گوش آرايشگر گفت:

- آيا مقصود تو، پدر من بود؟

آرايشگر گفت:

- مقصودم، پروردگار خودم بود؛ او که پروردگار تو و پدرت نيز مي باشد.

دختر فرعون صدايش را بلندتر کرد و با تهديد در کلام گفت:

- آيا تو غير از پدر من، پروردگار جداگانه اي داري؟

آرايشگر با خونسردي و اطمينان در کار خويش گفت:

- آري؛ پروردگارم کسي است که پدر تو را هم آفريده است.

دختر فرعون که از شدت خشم رنگ باخته بود، با صدايي بريده و لرزه دار، گفت:

- به پدرم مي گويم.

آرايشگر با قاطعيت جواب داد:

- بگو.

دختر فرعون که بيش از آن نمي توانست حتي يک دم هم آرام بگيرد، پيش پدر رفت و ماجرا را تعريف کرد.

فرعون، زن آرايشگر را به حضور طلبيد و در حالي که با خشم و غيظ به او نگاه مي کرد، گفت:

- بگو ببينم آيا تو غير از من، خدايي داري؟

آرايشگر با همان آرامش که به دختر جواب داده بود، با پدر هم صحبت کرد:

- پروردگار من و تو، خدايي است که در آسمانهاست.

جاي بحث و گفت و گوي بيش از اين وجود نداشت. فرعون، با همين محاکمه ي کوتاه مي دانست که چه مجازاتي را بايد بر زن آرايشگر تحميل کند. يکي از جديدترين روشهاي شکنجه که مأموران او اختراع کرده بودند، در مورد آن زن، بايد اجرا مي شد.

شکنجه گران فرعون، هميشه دست به کار بودند تا جديدترين و مخوف ترين ابزار و روش شکنجه را ابداع کنند.

چرا؟

مردمي که بايد خداي خويش را انکار کنند و بنده اي همچون خود را به خدايي پرستش نمايند، حتماً هم بايد ترس و هراسي عظيم داشته باشند. ترس و هراس از مرگ؛ مرگي که همراه با درد و سختي باشد، بدترين مرگهاست.

اين مردم، تاکنون به اطاعت از فرعون پا بر جا بوده اند و بايد که فرمانبرداري آنها ادامه مي يافت.

فرعون با همين انديشه، دستور داد تا آخرين ابزار شکنجه را حاضر کنند.

شکنجه گران، مجسمه اي به شکل گاو ساخته بودند که از جنس مس بود. بر تنه ي اين مجسمه دريچه اي قرار داده بودند که يک آدم مي توانست از آن عبور کرده و داخل شکم گاو مسين بشود.

وقتي مجرم بيچاره اي را از راه همين دريچه به شکم گاو وارد مي کردند، دريچه را مي بستند و بعد هم، چندين اجاق هيزمي زير شکم گاو قرار مي دادند و هيزمها را آتش مي زدند.

با گذشت چند دقيقه، فلز مس که حرارت به خود مي گرفت و به شدت داغ مي شد، آرام آرام بدن محکوم را مي سوزاند و او را زجرکش مي کرد.

اين آخرين ابزار مرگ را در مقابل فرعون قرار دادند و سپس سه آتشدان نقره اي رنگ، زير آن گذاشتند. بعد نوبت به خدمتگزاري رسيد که با يک سيني بزرگ از هيزم خرد شده، آمد و سه آتشدان را پر از هيزم خشک کرد.

فرعون که در تمام اين مدت به قدم زدن مشغول بود و گهگاه نيز با حرص و خشم، چنگ در موي صورتش مي دوانيد، نگاه به آرايشگر انداخت و گفت:

- اي بدبخت! آيا دلت به حال بچه هاي خودت نمي سوزد؟

زن با شجاعتي همچون مردان مجاهد، پاسخ داد:

- فقط در برابر پروردگارم، هراس و بيم دارم و بچه هايم را نيز به پروردگار يکتا مي سپرم.

فرعون که فکر مي کرد نقطه ضعف زن آرايشگر، بچه هاي او هستند و از سوي ديگر مي پنداشت که زن با مشاهده ي گاو مسين و سرنوشت رعب آوري که در انتظار اوست، تغيير عقيده خواهد داد، وقتي پاسخ دندان شکن او را شنيد، صدايي نعره گونه از خودش بيرون داد:

- بچه هايش را بياوريد.

يکي از خدمتگزاران با عجله جواب داد:

- اطاعت مي شود قربان!

فرعون با همان خشم فرياد کشيد:

- خيلي زود؛ عجله کنيد.

وقتي بچه هاي آرايشگر را حاضر ساختند، فرعون دستور داد تا ابتدا بچه ها و سپس خود آن زن را در داخل شکم گاو قرار دهند.

زن آرايشگر با شنيدن فرمان فرعون گفت:

- حاجتي به تو دارم.

فرعون پرسيد:

- حاجتت چيست؟

زن گفت:

- وقتي کار سوزاندن ما تمام شد، دستور بده تا استخوانهاي ما را دفن کنند.

فرعون گفت:

- اين کار را مي کنم؛ زيرا تو به گردن ما حق داري.

وقتي نوبت به طفل شيرخواره ي آن زن رسيد، مادر فريادي کشيد و ناله زد.

طفل نوزاد که قدرت سخن گفتن نداشت، به اذن پروردگار زبان گشود و گفت:

- مادر! دل قوي دار که تو بر حق هستي.

زندگي توحيدي آن خانواده، با سرعت يک پلک بر هم نهادن، از انديشه پيامبر گذشت. هر چند که آرايشگر و فرزندانش با آغوش باز، مجازات سختي را پذيرفتند؛ اما اکنون جايگاه شايسته و مقامي سزاوار، نزد پروردگار يافته بودند.

از سوي ديگر، با اين سفر عجيب و بي سابقه ي پيامبر خدا، در آسمانها نيز غوغايي بر پا شده بود.

 

ادامه در قسمت نهم ...

 







برچسب ها :
<-TagName->